کد خبر: ۱۰۲۳۲
۱۹ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

ماه‌منیر خانم، مامای بچه‌های طرق است

ماه‌منیر عظیمی، بهورز مامای مرکز بهداشت طرق در سال‌های ۵۹ تا ۸۹، به طور میانگین برای هر خانواده ساکن طرق سه‌نوزاد به دنیا آورده است.

گذشته «بهورز ماما»‌ی مرکز بهداشت طرق که در بین سال‌های ۵۹ تا ۸۹، به طور میانگین برای هر خانواده ساکن طرق سه‌نوزاد به دنیا آورده است، می‌تواند با ازدواجی اجباری در یازده، دوازده‌سالگی پیوند بخورد.

او می‌گوید: «زمان طاغوت، دایی بزرگم برای رد کردن یک محموله قاچاق باید دختری را به عقد رئیس پاسگاه سلطان‌آباد درمی‌آورد و آن دختر من بودم؛ خواهرزاده فردی قاچا‌قچی و همدست یکی از افراد خاندان سلطنت. او  پدر و مادرم را بزرگ کرده بود و می‌توانست هر زوری را به آنها تحمیل کند.»

این گونه بود که دایی ازخدا‌بی‌خبر، بی‌توجه به گریه‌های ماه‌منیر درس‌خوان که در میانه‌های کلاس ششم بود، او را روی تشتی حلبی می‌نشاند، مو‌های بلندش را دور دستانش می‌پیچاند، اسلحه روی شقیقه‌اش می‌گذارد و به عقد «منعم»‌ی که ۲۳ سال از خودش بزرگ‌تر بوده، درمی‌آورد، اما خدا، مهربان‌تر از بنده‌هایش است؛ آن‌قدر مهربان که در آذرماه ۱۳۵۱ فرشته‌ای چشم‌آبی به ماه‌منیر می‌دهد.

حالا صدای آن فرشته در گوش ما پیچیده. او دفتر خاطرات رنگ‌و‌رورفته مادرش را در دست گرفته است و سطربه‌سطر گذشته او را از نظرش می‌گذراند. آن‌قدر سریع که همه آن سال‌های کودکی‌اش تمام شدند؛ «بهار زندگی من در سال ۱۳۳۳ در تابستان آن سال بود.

نمی‌دانم چه سالی و چه ماهی؟ آن‌قدر می‌دانم، هنگامی که من به دنیا آمدم، خانواده تنگدستی بودیم. گرچه پدر و مادرم هردو فرزندان شخصیت‌های بزرگی بودند، این سرنوشتی بوده که سال‌ها پیش دفتر زندگی مرا ورق زده است.

من سومین فرزند خانواده‌ام بودم؛ قبل از به دنیا آمدن من فرزندان قبلی فوت کرده بودند. پس از آنکه من به دنیا آمدم، وضع زندگی ما رو به بهبود رفت تا جایی که به یاد دارم، فرزند نازپرورده و هفت‌ساله‌ای بودم که مرا به مدرسه بردند.

چند دختر و پسر در آن مدرسه مشغول تحصیل بودند که من نیز به جمع آنها پیوستم. با علاقه زیاد درس خواندم. خوب نوشتم، خوب نقاشی کردم، خوب انشا نوشتم. از همان اول همه آموزگارانم از درس خواندن من تعجب کردند. هر ثلث و هر سال شاگرد اول می‌شدم.

در مدت سال‌های تحصیل خود روزی نبود که یک کلمه از تکلیفم را ننوشته باشم. شوق من به ریاضی زیاد بود. انشا‌های طولانی را دوست داشتم. سال ششم فرارسید. آخر سال بود که من با علاقه زیاد درس می‌خواندم. شوق رفتن به دبیرستان مرا چنان غرق در امتحانات کرده بود که شاگرد اول شدم. شوق من این بود که به درسم ادامه بدهم و چه آرزو‌هایی که برای خود نمی‌کردم...»

گذشته ماه‌منیر هرچقدر در دفتر خاطراتش به عقب برگردد، باز هم به سال‌های نوزادی نمی‌رسد؛ این گذشته فقط به سال‌های نوزادی چندین هزار نوزادی برمی‌گردد که در خانه‌های ساکنان و چادر‌های مهاجران طرقی به دنیا آمده‌اند.  

حالا گذشته ماه‌منیر بیشتر به روز‌های سخت و شیرین زندگی در طرق برمی‌گردد تا روز‌های به دنیا آمدنش در گلمکان و زیر یک سقف زندگی‌کردنش با منعم در هشتم گاراژدارها.

سی‌سال زندگی کردن با طرقی‌ها، سی‌سال هم‌سفره بودن با آنها، سی‌سال مثل آنها پوشیدن، مثل آنها فکر کردن، از او «خواهر عظیمی»‌ای ساخته است که سبب شده هنوز اهالی طرق احوالش را بپرسند.

«خواهر عظیمی»‌ای که هیچ بدی از طرقی‌ها ندیده و از خدمت کردن به آنها خوشحال است. برش‌هایی از زندگی ماه‌منیر عظیمی، بهورز‌مامای سابق مرکز بهداشت طرق که به مناسبت پانزدهم اردیبهشت تهیه شده است، نمایی بازتر از سختی‌ها و فداکاری‌های افرادی است که لحظه شیرین در آغوش گرفتن نوزاد را با مادران زیادی سهیم شده‌اند.

 

اول؛ مردگی

کاش می‌شد این نوشته را آن‌قدر کوچک کرد تا بتوان تمام سطر‌های زندگی ماه‌منیرِ جوان آن سال‌ها را در کاغذ‌های روزنامه‌مان جا داد؛ تمام روز‌های دوری از پدر و مادر، پدرِ کشاورز و بنایی که هنر تعذیه‌خوانی هم داشت.

تمام روز‌هایی که ماه‌منیر و منعم به نام هم بودند ولی زن هیچ تعلق خاطری به مرد نداشت و مرد هم شاید هیچ غیرتی به زنش. او شب‌های کمی در خانه پیش همسر و فرزندش بود و بیشتر روزگارش را در خانه همسر اولش می‌گذراند.

اطرافیان به زن می‌گفتند شب‌ها در را قفل کن تا مَردت در خانه بماند، اما مردِ خانه بی‌وفاتر از آن بود که می‌گفتند. مدت‌ها بود که طلاق عاطفی آنها رخ داده بود و زن می‌بایست حتی برای تهیه لباس فرشته خود خیاطی می‌کرد، آن‌هم در شرایطی که پدر فرشته هفت حیاط ویلایی داشت!

اما بی‌پدری، سرنوشت محتومی بود که زندگی کودک ماه‌منیر را رقم زده بود؛ او در شرایطی به دنیا آمده بود که پدرش در زندان رشت به سر می‌برد. شاید بی‌دلیل نبود که فرشتهِ ماه‌منیر همیشه آرزو می‌کرد خدا، اول به او پدر بدهد بعد همسر؛ آرزویی که بار دیگر و به‌گونه‌ای دیگر زمان بچه‌دار شدنش داشت: «خدایا اول به من خواهر و برادر بده، بعد فرزند!»

 

دوره ماماروستایی

ماه‌منیر بلافاصله بعد از ازدواج به مشهد و هشتم گاراژدار‌ها می‌آید. درسش را ادامه می‌دهد و کلاس ششم را با رتبه اول به پایان می‌رساند. حدود سال‌های ۵۲، ۵۳ دکتر منصور عامریون به او می‌گوید در تربت‌حیدریه ماماروستایی می‌گیرند، شما هم شرکت کن.

او هم فرشته را به مادرش می‌سپارد و برای این دوره راهی تربت‌حیدریه می‌شود. بعد از پایان دوره به گلمکان برمی‌گردد؛ «ماماروستا‌ها محل کار خاصی نداشتند. ما در خانه می‌ماندیم و اگر زایمانی بود، خبرمان می‌کردند.»

شرایط کار برای او مساعد نیست که حدود سال ۵۶ برای دوره بهورزی به فریمان می‌رود. در خلال این سال‌ها دو سال تحصیلی هم به‌صورت جهشی می‌گذراند. دو سال در فریمان و آموزشگاه بهورزی، آموزش می‌بیند؛ «کار بهورز‌ها در خانه‌های بهداشت بود؛ کار‌هایی مثل واکسیناسیون، سرشماری و هرکاری که در رابطه با بهداشت بود.»

بعد از پایان دوره بهورزی به مشهد و بیمارستان هفده‌شهریور می‌آید؛ «آن زمان برای اینکه بهورز‌ها مدرکشان را بگیرند، باید ۴۰ زایمان می‌گرفتند.» سرانجام حکم ماه‌منیر صادر می‌شود و این حکم، او را به مرکز بهداشت طرق می‌رساند. 

 

ماه‌منیر خانم «ماما»ی همه بچه‌های طرق

 

دوم؛ زندگی

سال‌های زندگی ماه‌منیر به جوانی رسیده است که باید راهی طرق شود؛ «به صورت توافقی طلاق گرفتم و دادگاه هم حضانت فرشته را به من داد. با حکمی که آمده بود، باید برای امور بهورزی به مرکز بهداشت طرق می‌رفتم، اما تنها ماندن فرشته در مشهد، برایم سخت بود.

این شد که درخواست دادم به‌عنوان سرایدار در مرکز بهداشت بمانم و آنجا زندگی کنم. آنها هم موافقت کردند و با فرشته به طرق رفتیم. خواهر کوچکی داشتم که هم‌بازی فرشته بود.

قبل از فوت مادرم، گاهی او را به طرق می‌بردم تا در کنار فرشته باشد، اما بعد از فوت مادرم، او را به خانه خودم آوردم و خانواده‌ای سه‌نفری شدیم.

اوایل فقط کار‌هایی مثل واکسیناسیون، پانسمان و... را انجام می‌دادم. در کنارش هم به محیط بیرونی مرکز رسیدگی می‌کردم. مرکز هیچ گل و گیاهی نداشت. خودم از گلمکان نهال آوردم و کاشتم. سال‌هایی که آنجا بودم، مرکز تبدیل به یک باغ سرسبز شده بود.»

یکی از حسرت‌های همیشگی ماه‌منیر، پوشیدن لباس‌های زیبا در جوانی بوده است؛ «من جوان بودم و باید برای حفظ خود و دخترانم که دور از خانواده و بدون سرپرست بودیم، خیلی احتیاط می‌کردم. خوشبختانه هیچ‌وقت هم اتفاقی برایم پیش نیامد. من هیچ بی‌احترامی از طرقی‌ها ندیدم.» 

 

روزی سه، چهار زایمان می‌گرفتم

درست نمی‌داند چطور شد که خودش را به خانه یکی از اهالی طرق رساند و نوزادی به دنیا آورد؛ «از آن زمان به بعد اهالی فهمیدند که ماما هستم. کارم فقط زایمان گرفتن شده بود.

اوایل انقلاب زادوولدها زیاد بود و روزی سه، چهار نوزاد به‌دنیا می‌آوردم. شاید روزی پنج نوزاد!

اوایل انقلاب زادوولد‌ها زیاد بود و روزی سه، چهار نوزاد به‌دنیا می‌آوردم. شاید روزی پنج نوزاد هم به دنیا آورده باشم؛ به همین خاطر است که با توجه به گواهی‌های تولدی که دارم، فکر می‌کنم چندین هزار نوزاد به‌دنیا آورده باشم!»

همیشه اولین گریه نوزاد حس خوبی به ماه‌منیر می‌داده است؛ «زمان تولد نوزاد، خدا را حس می‌کردم. فکر می‌کردم در خلقتی شریک هستم. الان هم دوست دارم زایمان بگیرم ولی فکر می‌کنم توان به دنیا آوردن روزی سه نوزاد را نداشته باشم. الان می‌توانم یکی در روز بگیرم.»

ماه‌منیر می‌گوید: چه مادر‌هایی که غذا نداشتند و برایشان غذا تهیه می‌کردم! زایمان الف.‌ی را یادم هست. معتاد بود و زمان زایمانش خیلی سختی کشید. وقتی بچه به دنیا آمد، از اطرافیانش خواستم یک لیوان آب‌قند به او بدهند ولی حتی قند در خانه شان نبود. خودم آمدم خانه، در زودپز برایش غذا درست کردم و با پدرم برایش بردیم.

 

قصه گریه «زن زعفرون»

خانمی بود که به‌دلیل اسم شوهرش «زن زعفرون» صدایش می‌کردند. این خانم پنج دختر داشت و همه آنها را مادرشوهرش به دنیا آورده بود. برای بچه آخرش از من خواستند این کار را انجام دهم، بلکه بچه پسر شود! وقتی بچه را به دنیا آوردم، بلندبلند گریه کردم. خاله نوزاد گمان کرد که از دختر بودن نوزاد می‌گریم. گفت: چرا شما؟ من که متوجه شده بودم بچه کره چشم ندارد، به او گفتم وقت گریه شما هم می‌رسد...

سال پیش احوال آن نوزاد را که حالا برای خودش مردی شده است، پرسیدم. گویا پدرش می‌خواسته خانه طرقشان را بفروشد که پسرش منصرفش کرده. او به پدرش گفته من غیر از راه این خانه، راه دیگری را بلد نیستم... 

 

پابرهنه می‌دویدم

این مامای باسابقه می‌گوید: خوشبختانه در هیچ زایمانی، مرگ نوزاد یا مادر رقم نخورد. من خطر نمی‌کردم و بیمار‌های اورژانسی را به بیمارستان می‌رساندم، اما موردی داشتم که مادر قبل از حاملگی، عمل قلب باز انجام داده بود و زمان زایمان این موضوع را به من نگفته بودند.

به محضی که بچه به دنیا آمد، مادر به حالت کما رفت. خاطرم هست پابرهنه در خیابان می‌دویدم تا ماشین بگیرم. خوشبختانه آن مادر را به بیمارستان قائم (عج) رساندم و نجات پیدا کرد. 

 

سوم؛ قدردانی 

ماه‌منیر با وجود خدمات زیادی که برای طرقی‌ها انجام داده، از آنها سپاسگزار است. او در تمام سال‌های زندگی در طرق، حقوقش را صرف کمک به اهالی کرده و برای کار‌های متفرقه از کسی دستمزد نگرفته است.

می‌گوید: این برداشت اشتباهی است که بچه‌های طلاق به موفقیت نمی‌رسند. به لطف حمایت‌های اهالی خوب طرق، من خوب زندگی کردم و دخترانم را به خوشبختی رساندم. فرشته توانست درس بخواند و ماما شود؛ هرچند اکنون روان‌شناسی بالینی می‌خواند، خوشبخت و خوشحال است.

 

اوضاع زندگی برایم مهم بود

در مدت سی‌سال خدمتم در طرق، پنج‌شش‌بار سرشماری کردم. در یکی از سرشماری‌ها با خانواده‌ای مواجه شدم که در خیابان ولیعصر (عج) ۵  چادر زده بودند و در آن زندگی می‌کردند، اما دقیق خاطرم نیست چادرشان سقف داشت یا نه. نگاهی به داخل چادر انداختم.

هفت نفر بودند و پدر خانواده افسردگی شدیدی داشت. با وجودی که در فقر شدیدی به سر می‌بردند، بیشتر وسایل داخل چادر، کتاب‌های درسی بچه‌ها بود. درآمدشان از کار مادر خانواده در کارخانه چین‌چین به دست می‌آمد.

دیدن چند بچه کوشا و علاقه‌مند به درس و کتاب که در آن شرایط سخت  زندگی می‌کردند، برایم خیلی بغرنج بود؛ برای همین پیگیر ساخت سرپناهی برای آنها شدم. طرقی‌ها به دلیل کار‌هایی که برایشان انجام داده بودم، به حرف من احترام می‌گذاشتند.

صاحب آن زمین را می‌شناختم؛ مرد میان‌سالی بود به نام جواد. شرایط آن خانواده را برای صاحب زمین تعریف کردم و از او خواستم به آنها کمکی بکند. مرد میان‌سال پذیرفت و زمین را رایگان به آن خانواده داد.

نقشه خانه را هم پدرم که بنا بود، ریخت و خودش در ساخت خانه کمک کرد. بعد از آن، مرحوم حاج‌براتعلی وفایی که در نوروزآباد طرق چوب‌فروشی داشت، چوب‌های سقف خانه را به آن خانواده داد. خودم هم از پول حقوقم در ساخت خانه کمک کردم. خانه که تکمیل شد، مادرم چند فرش به آن خانواده هدیه داد.

 

کلا مددکار اجتماعی بودم

شما از طرقی‌ها بپرسید عظیمی در طرق چه کار‌هایی کرده است. من کار‌های غیر از مرکز، زیاد انجام می‌دادم؛ به‌عنوان مثال یک‌بار برای خانمی در شهر مشکلی پیش آمده بود که من برای حلش رفتم. مشکل مربوط به مدرسه بچه‌اش بود.

آن زمان اداره آموزش‌و‌پرورش در چهارراه دانش بود. رفتم طبقه بالای اداره پیش آقای عندلیب‌نامی. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گفتم: حاج‌آقا، من در مرکز بهداشت کار مردم را راه می‌اندازم، شما هم اینجا کار مردم را راه بیندازید. گفت: دهنت را ببند! تو آموزش‌و‌پرورش پاک را با مرکز بهداشت نجس یکی می‌کنی؟

تنها جوابی که به او دادم، این بود: «پس زایمان‌های خانمتونم تو آموزش‌و‌پرورش بگیرید». 

بعد با ناراحتی گفتم: هر دو نهاد به هم نیاز دارند. چرا فکر می‌کنید، چون من جزو وزارت بهداشت هستم، من ناپاکم و شما پاک؟

 

آمبولانس رایگان طرق

سال‌هایی که من در طرق بودم، آنجا خیلی آباد نبود. خیابان‌هایش خاکی بود و مرکز بهداشتش هم امکانات زیادی نداشت. آن سال‌ها اگر قرار بود مردم فقط به مسئولیتشان عمل کنند، خیلی از کار‌ها روی زمین می‌ماند؛ برای همین هرکس هر کاری از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد.

زمانی که می‌خواستم برای  گرفتن زایمان مادران باردار به خانه آنها بروم، ماشین و سوخت نبود، حتی در شرایط سخت برای انتقال مادران به بیمارستان، به مشکل نداشتن ماشین برمی‌خوردیم.

حبیب قائمی‌نژاد یکی از اهالی طرق که شغل اصلی‌اش خواروبارفروشی بود، ماشین داشت. شاید فولکس بود، دقیق خاطرم نیست. روی ماشینش نوشته بود «آمبولانس رایگان طرق».

در شرایط اورژانسی، او با ماشینش می‌آمد و با هم مادرانی را که وقت زایمانشان رسیده بود و باید به بیمارستان منتقل می‌شدند، به شهر می‌رساندیم.

یادم هست با وجودی که یک برانکارد در مرکز بهداشت بود، نمی‌توانستیم مریض‌ها را با آن جابه‌جا کنیم و گاهی شرایط آن‌قدر اورژانسی بود که فقط فرصت داشتیم مادر را روی پتو بگذاریم، چهارگوشه‌اش را با کمک دیگران بگیریم و داخل ماشین بگذاریم.

در این‌گونه شرایط به بیمارستان‌های امام‌زمان (عج)، قائم (عج)، امام‌رضا (ع) و هفده‌شهریور می‌رفتیم؛ البته در بیشتر مواقع، حق انتخاب بیمارستان با مریض بود.

 

ماه‌منیر خانم «ماما»ی همه بچه‌های طرق

 

کلی از مشکلات طرق با آن دو دفتر حل شد

من حتی تا مرحله صدور شناسنامه به اهالی کمک می‌کردم، گاهی هم برای ازدواج و کشاورزی‌شان.

دو تا دفتر داشتم که تاریخ همه تولد‌ها و تاریخ واکسن‌های نوزادان را از سالی که به طرق رفتم، در آن نوشته بودم. من در آن سی‌سال این دفتر‌ها را نگه داشته بودم.

مرکز بهداشت قبل از انقلاب دست بهائی‌ها بود. رئیسش هم خانم اقدسی از همان فرقه بود. بعد از انقلاب که آنها را از مراکز دولتی بیرون کردند، می‌خواستند مدارک را هم معدوم کنند. من آن مدارک را نگه داشتم و با کمک آنها کلی از گرفتاری‌های طرق حل شد. بعضی مهاجران آمدند کارت واکسیناسیون بچه‌هایشان را گرفتند و کارشان راه افتاد.

دو تا دفتر داشتم که تاریخ همه تولد‌ها و تاریخ واکسن‌های نوزادان را از سالی که به طرق رفتم، در آن نوشته بودم 

 

بی‌انصاف من که سه تا بچه برایت به دنیا آوردم

یک شب، دزد به مرکز بهداشت آمد. زنگ زدم به ۱۱۰ و موضوع را خبر دادم. وقتی ماموران پشت دیوار مرکز بهداشت رسیدند، از اتاقم بیرون آمدم و خودم یکی از کیسه‌های وسایل را از دست دزد گرفتم ولی خودش فرار کرد. آن کیسه پر از وسایلی مثل تلفن و... بود.

پزشک مرکز، خانم قائینی از فِرَق... بود. یک روز آمد مرکز و رو به من گفت: «باید خودتون جور این دزدی را بکشید.» خیلی ناراحت شدم. گفتم من سال‌هاست که در این مرکز به مردم خدمت می‌کنم، این حرف معنای دیگری دارد! با این حال هیچ مدرکی برای اثبات حرفم نداشتم، به جز یک صندلی که رد کفش دزد کاملا روی آن مانده بود.

من این صندلی را پنهان کردم. یک ماه بعد آقای قدیری، از اهالی طرق، با یک پلاستیک کفش به مرکز بهداشت آمد. او خیلی هوای من و خانواده‌ام را داشت. گفت صندلی را با مقداری خاک نرم بیاور. خاک را الک کردیم و کفش‌دزد پیدا شد.

می‌گفت دزد را از کبابی فلکه ضد گرفته است ولی، چون می‌دانست من شک دارم، کفشش را آورده بود تا مطمئن شوم. بعد از اینکه معرفی‌اش کردیم، اداره بهداشت از او  شکایت کرد و یک‌سال زندان رفت.
وقتی دزد را دیدم، به او گفتم: بی‌انصاف! من که سه تا بچه برایت به‌دنیا آوردم، چرا خانه من را زدی؟

 

اخراجی‌ها را که می‌بینم یاد محمد می‌افتم

حتی شرورترین فرد طرق به من احترام می‌گذاشت و «خواهرعظیمی» صدایم می‌کرد. یکی از این افراد شرور که عاقبت‌به‌خیر شد، محمد، پسر آقای میراب از بزرگان طرق بود. میراب از همسر اولش صاحب چند دختر شده بود و از آنجا که پسر دوست داشت، دوباره ازدواج کرد.

«بی‌بی»، محمد را به دنیا آورد. محمد، نازدانه آقای میراب و بچه زمان ثروتمندی او بود. محمد اهل کار نبود و رئیس اوباش‌های طرق بود. بزن‌بهادری بود. یک شب فردی به نام امیر مزاحم من شد.

همان شب محمد میراب آمد در خانه من که در مرکز بهداشت بود، گفت خواهرعظیمی! دیشب در تپه‌سلام گوسفند کشتم (منظورش گوشمالی همان فرد بود) و ادامه داد: تمام بچه‌ها (قلدر‌ها و اوباش) را جمع کردم و گفتم باید قسم یاد کنید که شما نبودید. کسی حق ندارد به خانم عظیمی چیزی بگوید.

خدا رحمتش کند (هرچند که شهدا آمرزیده هستند)، چند وقت بعد از آن ماجرا انگشت یکی از پاهایش در جبهه زخمی شد. من برای پانسمانش به خانه‌شان می‌رفتم. پرسیدم: چرا رفتی جبهه؟ گفت: من باید عراقی‌ها را داغون کنم. دوباره با همان پای زخمی به جبهه رفت.

‌می‌گویند خیلی شجاعت به خرج داده است؛ بالای تپه‌ای بعد از اینکه عراقی‌ها را کشته، به شهادت رسیده بود. الان یکی از مدرسه‌های طرق به اسم شهید میراب است. به‌خاطر همین می‌گویم فیلم اخراجی‌ها را که می‌بینم، یاد محمد می‌افتم.

* این گزارش سه شنبه، ۱۵ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44